مستم. دوست دارم گریه کنم. بیش تر از این که تا حالا کردم. مست کن. می دونم که مخالفه، ولی مست کن... اون وقت...نمی دونستم که انقدر خوب آهنگای گوگوش رو حفظم... شب شیشه ای دیگه نمس شکنه، از تو این شیشه ای همیشه گی خورشید مقوایی سر می زنه، به عزای دو ری دستای ما...مستم، و کم می شه که مست باشم. از وقتی دکتر لعنتی گفت که...آدم باید قدر مستیش رو بدونه و فقط برای این که یادش بمونه آپدیت کنه...نه؟مست کن. و با من باش. به یاد من مست کن، بدون این که هیچ وقت با هم مست بوده باشیم...گریه...

 

 

 

 

 

 

 

 

در تمام آغوش ها

به جای آن که چفت بشوم

                          هرز می روم .

 

ـ می ترسم از این واژه های بی چشم و رو

که وسط شعرهایم می پرند یکهو .

شاید برای من

                تنها دهان واژه ها کافی ست ـ

 

عاشق نیستم.

       هرزه ام .

و این را تمام آغوش هایی

که از من رو گرفتند

و از چشم هاشان انداختند

ثابت کرده اند.

 

من می مانم و دهانی

که مدام اسمم را از آخر به اول تکرار می کند...

 

 

 

عاشق می شوم

پاشوبه می کنم

تب می رود

و عشق می ماند...

 

 

نه،

هیچ کس،

هیچ کس نباید تشت آب را زیر تخت خوابم پیدا کند...

 

 

 

 

 

 

 

 

دیشب با یه دانمارکی کلی فارسی حرف زدم. گفت که فارسی رو دوست داشته و یاد گرفته. پرسیدم آهنگ زبان فارسی به نظرش چه جوریه؟ گفت...

 

گفتم وقتی می خوام معنی کلمه رو ازش بگیرم و فقط موسیقیش بمونه پشت سر هم تکرارش می کنم. باران باران باران باران باران باران باران باران باران باران باران باران...این بود مثالی که زدم.

 

 

 

 

 

 

هوا بو میدهد.

فرشته ها دیگر این طرف ها پیدایشان نمی شود.

و من برای همیشه از لبانت،

دندان هایت،

و لبخندت محروم شده ام.

مثل موهایت،

و پیراهنت که خیلی وقت است...

 

 

وای اگر فرشته ها برگردند

این بند سفید را با دست های خودم پاره می کنم.

 

 

 

 

 

بعد عمری آپدیت می کنیم. امیدواریم از ظاهر جدیدمان خوشتان بیاید. قرار است بترکانیم با مطالب جدید و آپدیت های روزانه. بی امان چک کنید.

نمی کشم. کم آوردم. در حیاط رو باز می کنم و می ریزم تو خونه. باورم نمی شه که این جوری باشه. نمی تونه این جوری باشه. نمی شه... نمی شه آدم این جوری باشه. این جوری که من هستم. نمی شه... نمی کشه. باور نمی کنم که انقدر ناراحتم. باور نمی کنم... درست تو اون موقع هایی که می خوای یه نفر یه ذره درکت کنه می بینی که تنهایی. تنها.. و انقدر باورت نمی شه که نمی تونی گریه کنی حتی. هیچ چیزی رو نمی خوام. هیچ کسی رو نمی خوام. حتی این وبلاگ هم پناهم نمی ده لعنتی. انقدر حرفا دارم که وقتی تو قالب کلمه می آد بارشون می شه به سری حرف جواد. دلم میخواست  می تونستم بگم کاش فلانی الان این جا بود. مثل سگ تنهام و مثل سگ حالم بده. این تنهایی رو خودت انتخاب کردی... این حرف تو گوشم زنگ می زنه. یه ناقوس با صدای زیر. حالم داره به هم می خوره و انقدر باورم نمی شه که نمی تونم گریه کنم. می خوام نباشم. دلم می خواست می تونستم بگم کاش می رفتم یه جای دور. از خودم نمی تونم فرار کنم. خسته ام نمی کشم دیگه دارم دیوونه می شم. کاش می تونستم بگم کمک. می دونم هر جایی هم که برم یه ذره طول می کشه که گند زده بشه بهش.دوست دارم بمیرم. و این حرف چه قدر مسخره س وقتی با این کلمه ها که هرزه شدن بیانشون می کنی. حالم بده. حالم خیلی بده.

 

 



پ ن: این وبلاگ تا سالروز تولدش آپدیت نخواهد شد.





با درد از خواب پا می شم. بعد می فهمم که درد نیست. یه چیزیه که تو این همه سال نتونستم اسم مناسبی براش پیدا کنم. درد جا داره. یادمه که یه حس دیگه هم داشتم. تو ده یازده سالگیم بود. واسه اونم هیچ اسمی پیدا نکردم. انگار یه چیزی می اومد تو دلم. یه حس بود. اسمی براش پیدا نکردم. ولی می دونم که دارمش. پا می شم.


دستشویی. بله. هیچ وقت تقویم نگاه نمی کنم. فقط خرداد وقت امتحانای داریوشه. همین. ولی خیلی وقته که این ور اون ور نشده. می فهمم تقریباً کجای ماهیم. کدوم ماه؟ آهان. یادم اومد... همون ماهی که متولدینش هیچ وقت حرفای دلشون رو نمی زنن و غذاهای شیرین دوست دارن. بهترین همسر برای این آدم ها متولدین آبان ماهن. هیچ وقت باهاشون رابطه ی نزدیکی برقرار نکنین چون که... از دستشویی خسته بیرون می آم.


داریوش رو به زور بیدار می کنم. بعضی وقتا حس می کنم حتی اونم می فهمه. حتماً صدام با روزای دیگه فرق می کنه. وقتی راه مینداختمش پشت کیفش نزدم. ولی اون هیچی نمی گه. نمی دونم واقعاً فرق می کنه یا من چون فرق می کنم فکر می کنم که فرق می کنه. داریوش متولد آبان ماهه. اه. امروز نمی ری سر کار؟ من دارم می رم خرید. فقط یه غلت می زنه. دارم فرار می کنم. حال تدارم پیرهنی رو که می خواد براش اتو کنم. چون من هستم اون پیرهن رو می خواد. چون می دونه کسی هست که براش اتو کنه. اگه ببینه من نیستم همون کرِمه که اتو نداره رو می پوشه می ره. اه. قبض خشکشویی رو جا گذاشتم. هم پیرهن خودم رو می خوام هم اون شلوار داریوش رو که روش چایی شیرین ریخت. خیلی شیرین می کنه چاییش رو.نمی دونم چه جوری می خورتش. می گن صبحا خوبه. ولی من نگران دندوناشم. آقای سرکیسیان همسایه ی دیوار به دیوارمون قندش رفته رو هفتصد. می گن ممکن بوده کارش به کما بکشه. کجا گذاشته بودمش؟ رو میز توالت رو ... از اتاق صدای آه می آد. ابروهام تو هم می ره. مثل این که خودش می فهمه کِیا... هه. خنده م می گیره. چرا وقتایی که با منه دهنش رو باز نمی کنه؟ یعنی خجالت می کشه بعد این همه سال؟ بیخیال قبض می شم. چشمم به تقویم می افته. امروز یه روز آشناست... آهان! بیخودی نیست که همسر مناسب این ماه رو از حفظم. یه حسی که نمی دونم اسمش چیه. اصلن دوست ندارم یادشون باشه.



آلودگی هوا. قبلن مدرسه ها رو تعطیل می کردن. الان انگار نه انگار که... لا اقل بچه ها و پیر مرد ها... سرم درد می گیره. نمی خوام برم. کاش می تونستم برگردم خونه و بخوابم. واقعاً دارم ازش فرار می کنم. هیچ وقت این مشکل رو بهش نگفتم. نمی دونم. اصلاً نمی دونستم که می شه گفت. تا این که مهشید بهم خندید. وقتی گفتم می ریم بیرون یه چیزی بخریم. گفت خب من برگشتنی می گیرم. گفتم خودمون باید بخریم. مهشید خندید. نمی دونستم می شه گفت. فقط این که نیست. نمی تونم بگم که... وای چه قر صف نون شلوغه. وای. وامیستم. برمی گردم. می خوام بهش بگم. تا خونه سرم درد می کنه. در قفله. پیرهن کرمش رو پوشیده و رفته. می خوابم. یه حس جالب توی شکمم وول می خوده. نه...درد...







همه چیز رهایت می کند. وقتی که همه چیز رهایت می کند. در مه. دوست داشتم همیشه در مه بودم. و جلوترم را می دانستم که نمی بینم. و می رفتم. می ترسم. می ترسم چون می بینم. توی مه کم تر می ترسم. می شنوم. می شنوم... هدفونم. هدفونم و مه. و یک وانت که جلو ببردم. بدون اراده ای. و فقط نگاه کنم. فکرم. مه بگیرند فکرم را... انقدر فکر می کنم که دیگر نمی خواهد زندگی کنم. انقدر که تمام حالت ها را فکر می کنم دیگر نمی خواهد زندگی کنم. آخرش یک حالت می ماند. و آن حالت درست از مه در می آید... مه سنگین، هدفونم، و کسی که لبانش، دست هایش و موهایش...










شومینه معرف خانه ست
دست هایت معرف تو.
این وسط دروغ هایم بیخودی معرف من شده اند...




چرا هر وقت یاد بغل کردنت می افتم
باید ناراحت بشوم؟
لا اقل نکردی یک بار دست هایت را روی دروغ هایم بگذاری...



تنهاییم.
تنهاییم را باید پس بگیرم.
سردم شده بدجور...









با آن تساوی میان معادله ها مشکلی ندارم،
درد من از این مجهول های بیخودی ست،
که هی این طرف و آن طرفشان می پرند.

روی استحکام پرانتزها بیش از این نمی شود حساب کرد...



                             ***


برای سال تحصیلی جدید،
دفتر های کهنه را
دوباره استفاده می کنم.
چسب می زنم ورق های قبلی را
و بقیه را می نویسم.
تا چه کسی
چه وقتی
چسب ها را باز کند...


                              ***



کفک می زنم.
تساوی های فنر دار،
تساوی های چوبی،
تساوی های فلزی،
تساوی های خوشخواب...
روی همین تساوی ها فاسد می شوم.
دیدن این فاحشه خانه
آن قدر لطفی ندارد
که بخواهی چسب ها را باز کنی...
فقط کاش تمام معادله ها را
با خودکار حل کرده بودی،
یا لا اقل پرانتزها را...





عاشقت می شوم.

می بینی؟
 زندگی ام پر می شود از دوباره کاری های بیخودی...








دست هایش را بو کرد. بوی آفتاب می داد. روغن سرخ کردنی. چهرا اش اصلاً برای تبلیغات تلویزیونی مناسب نبود. شاید فقط دست هایش. آن هم برای تبلیغ دست کش ظرفشویی، تا پوست خرابش دیده نشود. فاصله ی پلک و ابروهاش کدر شده بود. فاصله ای که در نوجوانی اش به تناسب آن افتخار می کرد. شاید برای همین انقدر با سایه سعی می کرد زیباترش کند. سایه. سایه همه چیز را زیباتر کرده بود. دوست داشت دست هایش بوی سایه بدهد. پس به اتاق دخترش رفت. روی تختش جا نمی شد. بوی تخت خواب... سرش را از صورت توی بالش فرو کرد.



                                ***

دست های دخترش را گرفت. هنوز لطیف بودند. ابروهایش را نازک کرده بود و بینی اش را مثل همه ی دخترهای این دور و زمانه... چشم هایش مات بود و فاصله ی بین ابرو و پلک هایش... دخترش را در آغوش گرفت. بویش هیچ آشنا نبود. نه بوی وایتکس بود و نه بوی پیاز داغ. چیزی بود میان تافت و سایه، دخترش در آغوشش بود.


                                 ***


بیخودی داشت گریه می کرد. ریمل هاش ریخته بود روی گونه ها و روژ لب بالاییش کمی کشیده شده بود روی صورتش. و سایه اش بی لطمه و با قدرت کنارش بود. روی چشم هاش و زیر پاهاش. بوی آفتاب می داد... شاید برای بچه هاش. خانه اش اصلاً آن چیزی که تعریف می کرد نبود. شوهرش را نمی دانست... و بچه هایش را. بیخودی گریه نکن دختر. بیا جلوتر ببوسمت. دروغ می گفت. هنوز انقدر با دخترش روراست نبود که بگوید می خواهد ببویدش.


مرد.





گفته بودی که جواب ایمیلتو نمی دم. یا نمی خوام یا یادم می ره... راست هم می گی. گفته بودی همیشه وبلاگم رو می خونی. پس این تو جوابت رو می دم.

می دونی مشکلات ما از کجا نشات می گیره؟ یا اصلاً همه چیز؟ حتماً می دونی که من چی فکر می کنم. از خودمون. همه چیز از خود آدم نشات می گیره. اگه من تو وبلاگم یه چیزی می نویسم می خوام به خودم نزدیک شم. حرفایی که یه آدم به ذهنش می رسه و ازشون می گذره، من می نویسم. اگه به خاطر نوشته هام قرار باشه بازخواست شم، خوب منم دیگه نمی نویسم. گفتی که با من قطع رابطه نمی کنی، مگر این که اینو ازت بخوام. باید بگم اگه اینو ازم بخوای هم این کارو نمی کنم. انقدر بزرگ شدم که بتونم  به بعضی خواهش ها جواب رد بدم. مشکلات من از خودم نشات می گیره. به خاطر همین شاید وقتی کسی ازم می پرسه که از دستش شاکیم یا نه می گم نه. به خاطر همینه که عذرخواهی هیچ کس رو نمی خوام.

از این که به خودت نزدیک می شی خوش حالم. منم می خوام به خودم نزدیک شم. آره... سیمین می ره. فردا شب. تویک یه هفته ده روز پیش رفت. آرمان هم هفته ی دیگه می ره احتمالاً... و لویک... لویک خر هم جمعه می ره. که چی؟ هیچی. نمی خوام به خاطر کسایی که می رن زانوی غم بغل بگیرم. چون بیش ترین کسی که به زانوهام نزدیکه یا خودمم، یا کسیه که بغلش کردم. می خوام به خودم نزدیک شم. می دونی که چه جوری... آره... پیانو...نت... صدا. می خوام به خودم استراحت بدم.

خوش حالم که یاد گرفتی بگی نه. پس یاد بگیر که بشنوی نه... و خوش حال ترم کن. نه. من شادی تو رو نمی بینم. یا لااقل تعجبت رو. از خودت. بهم نشونش بده.

دیگه حرفی ندارم. جز این که فهمیدم اون قدرا هم که فکر می کردم تاثیر گذار نیستم. همیشه خواستم اون چیزایی که احساس کردم در تو غلطه درست کنم. هیچ وقت بهت گوش ندادم. خوش حالم آدمایی هستن که این کارو می کنن.


مواظب خودت باش...





بختک







رسم و رسوم عجیبی ست. جیغ می زنیم برای عروس و داماد. آقای مغازه دار می گوید آن موقع که ما ازدواج کردیم سال پنجاه و پنج ماشین عروسمان آریا بود، حالا که پژو و این جور حرف هاست انشا الله زمان شما... جیغ می زنند پشت سرمان باز هم. همین دختر را برای یک عمر زندگی انتخاب کرده بودم. همین که به نظرم چهره اش آرامش است و به نظر دیگران یخ. با خواننده ی کلدپلی ازدواج کرده است و نمی دانسته ام. حتی ماشین عروسشان برایم معلوم نیست که چه بوده. دوستش دارم این خواننده ی کلد پلی را . مثل یک رفیق، یکی مثل خودم. حالا اشکالی ندارد آدم یخ زیاد پیدا می شود این روزها. تو چرا همیشه یخی دختر؟ دوست دارم دست های سرد را. خیالم را راحت می کنند از گرم بودن دست هایم. نمی دانم گوگوش بود یا عارف که آن ترانه ی ترسناک را بچگی ها به خورد گوش هایم داد. شاید از همان هاست که عارف خواند و بعدها گوگوش به قول ما کاور کرد. می گویند فقط به یک نفر جواب رد داد که بدبخت شاعر بود. با همه حداقل یک بار ازدواج کرد. به ما چه اصلاً. شوهر باید پولدار باشد. یک ماشین آریا که دیگر حداقلش است. اصلاً نمی دانم چه شکلی ست این ماشین آریا. لبخند می زنم و به مغازه دار و دوغ به دست بیرون می آیم. چی گفتی؟ هیچی. وقتی حرفم را نشنیدی یعنی این که اگر نشنوی بهتر است، یعنی خودم هم شک داشته ام که بگویم... من که آخرش گفتم لعنتی! نگذار بماند... شاید بتوانم از خودم دفاع کنم. یخ می زنم. به خواب می روم.خوب است که سیلی می زنی و می گویی که ... یاد آن ترانه ی ترسناک می افتم. سیلی ات را تکرار کن... حتی اگر شک داری تکرار کن... در سرمای تو می میرم.آن گاه که می فهمم دیگر دست هایم آن قدر گرم نیست که ... از ۲۰۶ خبری نیست. از آریا و از سورتمه هم. کلدپلی یعنی چی اصلاً؟ رسم عجیبی ست که جیغ می زنند پشت سرمان موقع رفتن...

سه پیشنهاد کاملاً عملی




با من شوخی نکنین. من جنبه شو ندارم. از نظر من شما مهم ترین حرفای زندگیتون رو که ممکنه به مدت بسیار زیاد توی دلتون نگه داشته باشین از طریق شوخی بیان می کنین. با شوخی درونیاتتون رو می گین. شوخی می کنین چون از عواقب افکارتون می ترسین. پس این کار کثیف رو با من یکی انجام ندین.


از من عذر خواهی نکنین. وقتی ریدین بیخودی همش نزنین. تاثیر کاری که کردین به هیچ وجه در من کم تر نمی شه. ممکنه بیش تر هم بشه، چون اون وقت فکر می کنم قبل از این که اون عمل رو انجام بدین به عذابی که من بعدش خواهم کشید فکر کرده بودین. حتما ازش آگاه بودین که حالا دارین عذرخواهی می کنین!


هر چه سریع تر با من قطع رابطه کنین. ادامه ی رابطه ی کنونی تون با من فقط می تونه منجر به عذاب بیش تر خودتون بشه. چون سروکله زدن با یه آدم گند دماغ که از هر حرفتون، و از هر حرکتتون ناراحت می شه واقعاً احمقانه س. از طرفی لطف می کنین و به من اجازه ی تجربه ی تنهایی رو می دین که هنوز نفهمیدم از کی دارم تجربه ش می کنم. توی این تنهایی وجود جناب عالی یه توهم صرفه. پس خواهش می کنم... بیرون!






تو ماشین بود که یه دفه عاشق خودم شدم. نمی دونم چه آهنگی رو داشتم گوش می کردم. رو صندلی کمک راننده نشسته بودم، تو آینه از رو عادت خودمو نگاه می کردم.می دونم نگاه کردن تو آینه فقط تلقین بهتر کردن آرایشمه. انگشت اشاره م از رو گونه م لغزید رو لب بالاییم. آفتاب هنوز به غروب نرسیده بود. همونجا بود که آدم فکر می کنه الانه که قرمز شه.افتاده بود روم.یه لحظه بود.تا حالا خودمو این جوری ندیده بودم. نمی دونم چرا عاشق خودم شدم.از نرمی گونه م بود یا بوی رژ لبم نمی دونم.اصلن نفهمیدم عاشق چی خودم شدم. یه لحظه بود.به خودم که اومدم دیدم عاشقم. آینه رو دادم بالا.

دلم لک زده بود برای یه عشق شیرازی. هیچ وقت مثل هم محلی هام عاشق نشدم. با یکی حرف زدم و دفه ی دوم تو پارک موهامو به یه بهانه ای نشونش دادم. وای اگه می دونستم گونه ها و لبهام چه قدر برای عاشق کردن یه آدم بسن. شیرازی عاشق خودم شدم.باید شیرازی باشی که بفهمی  شیرازی عاشق شدن یعنی چی.  دوست دارم با یکی ازدواج کنم که تا حالا از هیچیش بهم چیزی نگفته. حتی از بلوغش. فقط عاشقش بشم. تو یه لحظه... و نفهمم که چرا...

رسیدم.از ماشین پیاده شدم. و مثل کسی بودم که با دوست پسرش رفته یه جا. یادم نیست چی شد که تو ماشین جلو نشستم. فقط از اون جا یادمه که آفتاب...آدم وقتی با دوست پسرش می ره یه جا فرق می کنه. گونه هاش انگار جمع می شه که شاید بشه بهش گفت لبخند. همه ش انگار داره فکر می کنه و به جور دیگه راه می ره. اون جوری شده بودم. رفتم نشستم و موهام رو دادم پشت گوشم. همه چیز فرق می کرد. همون آدما بودیم. همونا که همیشه با هم چرت می گفتیم... وای! پس چرا پا روی پا انداخته بودم؟ چرا زل زده بودم به دسته ی مبل؟ چرا لبخند مسخره م رو نگه داشتم بدون این که به هیچ کدوم از اون حرفا گوش کنم یا حرفی بزنم؟ عاشق خودم شده بودم.

بعد از تحمل همه ی تیکه متلک ها رفتم خونه. یکی منو رسوند. اصرار کردم که جلو بشینم. و شب تهران رو نگاه کردم.هیچ کس شب تهران رو نمی بینه. اگه کسی می دید حتماً همیشه جلو می نشست. احساس کردم فقط من شب تهران رو می بینم. پس خوب نگاه کردم. رسیدم به خونه.در خونه رو پشت سرم بستم. و ترسیدم. نه... ترس که نه... یه حسی مثل این که دوست داشتم مامان اینا بیدار بودن. نبودن. رفتم تو اتاق. وسط لباس عوض کردن به خودم اومدم دیدم دارم دامنم رو بو می کنم. ترسیدم. خود ترس. بهش نگاه کردم. تازه فهمیدم که بوی غریبیه. آروم نزدیکش آوردم. و بو کردم. بوی خوبی بود. گریه م گرفت. ولش نکردم وسط اتاق. تو کشو گذاشتمش. تا کردم و تو کشو گذاشتمش. شیرازی شده بودم. رفتم تو رخت خواب. نرفتم زیر پتو. طاقباز خوابیده بودم! تنهایی داشت آزارم می داد. یا شاید برعکس... در اتاق رو باز کردم.دراز کشیدم. چشمام چند دقیقه توی تاریکی باز بود. دستم رو گذاشتم روی گونه م. آروم.ناز نکردم. فقط گذاشتم. مثل رعایت یک حرمت.  خوابم برد. کنار کسی خوابیدم که هیچ وقت با من حرف نزده بود...  فقط دوستش داشتم. و نمی دونستم چرا... شیرازی عاشق شده بودم.





شوپن را باید یک زن بنوازد.وقتی یک مرد شوپن می زند من یکی که نمی شنوم.کسی که این جا این حرف ها حالیش نیست،نوازنده ها خودشان را می اندازند روی پیانو ،مردم هم ـ از آن ها بدترـ حال می کنند. ،باید فحش بگذاری که بفهمند بچه ی شش ساله شان را نباید بیاورند رسیتال پیانو، یا موبالشان را توی سالن سینما باید خاموش کنند... همان وضع رانندگی مان توی هنرمان هم نمود پیدا می کند دیگر... تازه تو که از رانندگی ـ به این خوبی ـ من هم سکته می کنی... یک فیلم را نمی شود درست حسابی توی این سینماهای زپرتی دید. فحش گذاشته ام که اگر یک بار دیگر وسط فیلم بی هوا توی فکرم پیدایت شود... توی این فیلم ها پزشان این است که زن ها همه ش رانندگی می کنند... خوب هم رانندگی می کنند... ما که خر نیستیم خب! می فهمیم! این صحنه ها را قبلاً فیلم برداری کرده اید پدر صلواتی ها! مونتاژ می کنید پشت دختر خشگله ی فیلم. امشب یکیشان تو سینما کنارمان نشسته بود... معلوم نیست چی روی صورت این ها مونتاژ می کنند که این قدر...


نمی خواهم بازیگر بشوی. رانندگی هم که خودم هستم. لعنتی، زن شده ام تا بنوازمت... این قدر بی هوا وسط نت هایم نپر...











 دیوارها دارند مدام نازک تر می شوند،
 بدون آن که قیافه شان هیچ فرقی بکند...

هر از چند گاهی تنه ای بهشان بزن.





اگر شصت سال عمر کنی
و اگر در هر سه ثانیه یک نفس بکشی،
یعنی در هر ساعت صد و بیست نفس،
در هر روز دو هزار و هشتصد و هشتاد تا ،
و در هر سال صد و چهار هزار و هفتصد و بیست تا ،
ودر کل عمرت شش میلیون و دویست و هشتاد و سه هزار و دویست تا...





یکیشان را
           ـ  کثافت ! ـ

یکی از این نفس ها را برای من بکش!