تعطیل می شود.
همه تعطیل می شوند...
کارفرمای تو کیست
که مرخصی نمی دهد به تو؟
سختت نیست؟
این همه راه را
هر شب تا خواب من بیایی
و بی حقوق...
اگر دست من بود
یک مرخصی طولانی مدت...
وای اگر دست من بود...
دریا. بوی شور دریا. دریا مرا به خویش فرا می خواند...
یاد اون بهاری افتادم که بهم گفتی وقتی رفتم شمال برم تو آب. من هم رفتم. چند تا ماهیگیر اون ورا بودن.وقتی منو دیدن خندیدن. رفتم تو آب. بارون ریز می اومد. محلی ها بهش می گن شی. سرمو نکردم زیر آب. وقتی مثل موش خودمو کشیدم بیرون بیش تر خندیدن... چه قدر بزرگ بودم.
دره ها... دره ها مرا به خویش فرا می خوانند...
یکی بهم گفت اگه بندازنت توی یه اتاق سفید که تمام وسایلش سفیده... گفتم می زم یه گوشه ش می شینم. گفت همه چیزش یه دست سفیده ها! گفتم آرومم می کنه... مشکلی ندارم... تست روانشناسی بود .
کویر... مرا بدجور دارد به خویش فرا می خواند! و مرگ...
امروز،
روز جهانی دواندن ریشه ی اندیشه در مغز است.
بهار،
این روز را به من تبریک بگو.
بهار،
یادت هست
وقتی که گفتی:
زندگی را باید
در پرتقال های پوسیده ی پای درختان دید...؟
اکنون
من پرتقالی پوسیده
زیر درخت زندگانی هستم.
روز جهانی دواندن ریشه ی اندیشه در مغز را به من تبریک بگو
و هنگامی که قطره اشکی خونین
گوشه ی چشمانم دیدی
بدان که از تسلیت برایم بدتر بوده است.
بهار،
شکوفه بده
و پرتقال های بیشتری را بپوسان.
بهار،
با تمام تنفرم
دوستت دارم .
پ ن: این شعر رو عید 79 تو باغ پرتقال پدربزرگم گفتم.بدون ویرایش نوشتمش.
ناراحتم. از این سالی که نکوست ناراحتم. از این که مطلبی برای نوشتن ندارم ناراحتم. و از این که هنوز دوست نداشتن رو یاد نگرفتم.از دوست داشتن ناراحتم. به خاطر پیانو ناراحتم. به خاطر موسیقی. از آدمی که هستم ناراحتم. از آدمی که دوست دارم ناراحتم. از شعر، از داستان.از آدمایی که از دست دادم ناراحتم. از آدمایی که هنوز از دست ندادم ناراحتم. از آفتاب،از تگرگ،باران. از لباس هام. از کارهایی که باید بکنم و از کارهایی که هیچ وقت نمی کنم. از حرف هایی که می زنم ناراحتم. از این که حرفی ندارم ناراحتم. از بهار ناراحتم، و از این سالی که نکوست...
یه قایقه. کجه. من توش نیستم. از بیرون می بینمش. صاف می شه. حتماً دریا طوفانیه. شاید منم دارم غرق می شم. از اون خواباس که کیفیتشون بده، از اونا که آدم می دونه وقتی داره می بینتشون خوابه. گاهی وقتا براشون تصمیم هم می گیره.از زور شاش پا می شم. می رم توالت. بر می گردم که بقیه ی خوابم رو ببینم. یازده صبحه. عقبم. به قایق نزدیک تر شدم. اصلاً قایق نیست که، کشتیه. تو توشی. اه. دارممی سازمش. اصلاً واسه این برگشتم تو رختخواب که بسازمش. از عرشه نگام می کنی و قهقهه می زنی. اون خنده های استهزا آمیزت که آدمو اذیت می کنه. مامانم صدا می کنه. عقبم.گردنمو می چرخونم ساعت رو نگاه کنم. گردنم می گیره و تا شب درد می کنه.
به دنیا می آیی.
و بزرگت می کنم.
بی آن که بخواهمت...
کاش عرب بودم،
و آنقدر وحشی
که زنده به گورت می کردم .