-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مردادماه سال 1383 01:00
هنوز وقت ناهار نبود... دختری در آشپزخانه گریه می کرد. چشم سیب زمینی ها را پوست کنده بودند؛ و کسی انگار رشته ی افکار تخم مرغ ها را پاره کرده بود ـ که آینده چگونه ست که دنیا چه شکلی ست... ـ کباب بریان گاو نگران گوساله اش بود که صبح شیر خورده یا نه...؟ پیازها خوشحال از جلب ترحم کسی ـ که برایشان گریه کند ـ سرخ می شدند و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مردادماه سال 1383 17:35
دیروز دوباره اکانت اُرکاتم بسته شد.امروز حواسم نبود خواستم واسه ی کسی testimonial بنویسم که...نفرستاد خلاصه. این تو می نویسمش.(کپی پیست کردم) delam barash tang shode ghalbe hame sang shode rafte tooye zelzele didane oon moshkele vasash ye sher neveshtam akhe honare reshtam deli deli zood bargard bokhor kookooha ro...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مردادماه سال 1383 06:39
همین الان از بروجرد رسیدم. ساعت ۶:۱۵ . نمی دونین چه حس خوبی دارم که تو این دو روز هم وبلاگم آپدیت شده...سریع اودم ببینم که چه شکلیه...و خیلی خوشحالم... بروجرد خیلی خوب بود. اگه می خواین به آدمی نزدیک بشین باهاش برین مسافرت. جای دو نفر خیلی خالی بود.یکیشون بم بود؛ اون یکی نروژ(!) دلم واسه هر دوتون خفن تنگ شده. برگردین...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مردادماه سال 1383 20:57
پیامبراست. روی اب راه می رود خاطرات را زنده می کند... اولی را شا ید، ولی دومی را حتما خالی می بندد پ.ن :ماکان هنوز بروجرده و هنوز من براش اپذیت می کنم! پ.ن ۲:پست قبلی هم پانوشت بود ولی من اشتباهی پست کردم!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1383 23:57
پ.ن:ماکان رفته بروجرد.من براش اپدیت کردم!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1383 23:52
تب کن. بگذار لااقل بهانه ای برای مردن داشته باشم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1383 15:33
دیکته ات را مامانت گفته ومشق هایت را خوشخط تر از همیشه نوشته ای کارت صدآفرینت را به بابا نشان داده ای و خندیده حالا نوبت آرزوی قبل از خواب است: کاش فردا من جلوی صف بایستم...
-
کابوس...کابوس.
سهشنبه 6 مردادماه سال 1383 16:39
از وقتی خوابامو توی وبلاگ نوشتم؛خوابام یادم می مونه. یه جایی مثل یه نمایشگاه. نمایشگاهی که هر چند هنوز دارن احداثش می کنن ولی یه سری بازدید کننده داره. بعضی ها دارن می سازن؛ بعضی ها بازدید می کنن . تقریباً همه ی دوستام تو نمایشگاه هستن... فراز،محمد...و چند نفر دیگه هم یادمه . بعضی هاشون بازدید کننده ان . بعضی ها هم در...
-
فرودگاه
دوشنبه 5 مردادماه سال 1383 01:49
راننده : دیدی مرده ها رو با بنز می برن جدیداً؟ من : نه...جداً؟ مامان : موقع زندگیشون که نمی تونن سوار بنز بشن...حداقل... بی گناه ترین آدم دنیا :(در حالی که دور لبش ،لپش و دماغش بستنی ایه) من تو رو شکست می دم...من پوکمون(pokemon) مواد مذابم... من : من هم دیجیمون بستنی ایم.. بی گناه ترین آدم دنیا :هه... من : و هر چی قوی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مردادماه سال 1383 01:13
اتاق من کلکسیونی از احساس های زندگی ست؛ وقتی تو در اتاقمی.کلکسیونی از غم ، عشق ، نفرت ، نومیدی...و تو. تو یکی از احساسات منی . مثل عشق که آدم می تونه نسبت به آدمای مختلف داشته باشه...مثل غم برای چیزای مختلف... من احساس تو رو نسبت به خیلی چیزا دارم... اتاقم کلکسیونی از احساسات زندگیمه...عشق، نفرت، حماقت...تو...فقط جای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 مردادماه سال 1383 00:36
چشمانت را به چشم من ندوز... مادر بزرگ درون من عینک ته استکانیش را کوبیده زمین مادر بزرگ درون من دستانش سرد و ترسو تا ابدم می لرزد مادر بزرگ درون من سخت است برایش سوزن نخ کردن... چشمانت را به چشم من ندوز می ترسم از درد سوراخ سوراخ شدن سرخ شوند و باز مجبور باشم گریه را قورت بدهم و دردی در گلو... می روی... و مادربزرگ...
-
برای یک تنهای خوب
شنبه 3 مردادماه سال 1383 03:15
تن هایمان را به تنهاییمان ببخشیم؛ و تنهایمان را به خاطر تنها ییمان
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 مردادماه سال 1383 00:51
پدر ماشین را از پارکینگ بیرون می برد. پسر بی حوصله سوار می شود . بعد از چند ثانیه می پرسد: حالا نمی شد من نمی اومدم؟ اااااااه…می شه بس کنی؟…خسته….از هم… مادر و دختر اضافه می شوند . مادر می گوید که چرا شیشه ها کثیفند…که پسر باید بفهمد…وظیفه شناسی…بابا؛ می شه ضبط رو زیاد کنی…مادر می گوید که نمی شود همه چیز به خواست پسر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1383 00:54
عروسیه. تو چند تا اتاق مختلف دارن می رقصن. همه ی اتاق ها اندازه ی همن و درشون رو به حیاط باز می شه. همه دارن می رقصن...تو کل این خواب ابلهانه هیچ کس نیست که نرقصه.همه در حال رقصیدن حرف می زنن... من و معشوق در حال رقص: - پاتو از زندگی ما بکش بیرون. - حتماً! همین الان میرم... - جدی میگی؟ - آره! چرا که نه... و می رم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1383 03:57
تا ۶-۷ ساعت دیگه می ری...می دونم که برمی گردی... می دونم که بیشتر از یه ماه هم از هم دور بودیم...ولی نه به این فاصله، رفیق مالیخولیایی من . نمی آم فرودگاه . وقتی خواهر رفت من گریه نکردم .بعداٌ به اونایی فکر کردم که گریه کردن...صمیمی ترین دوستاش... و فکر کردم اگه تو بری...صمیمی ترین دوست من! ...و گریه کردم. می دونم که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 تیرماه سال 1383 02:59
سهم تو همیشه قفل است سهم معلم کلید اگر کلید هم سهم تو بود تمام سؤال ها باز می شدند و گزینه های غلط پرواز می کردند... امضاء: کسی که همیشه تمام سؤال ها را جیم بود
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 تیرماه سال 1383 04:04
امشب یه بچه پیشمه که خیلی دوسش دارم . الان روی تختم دراز کشیده ( و مثل یه بچه!!) خوابیده... خیلی متأسفم که نمی تونم مادر باشم . اولین عشق آدم مادرشه. هر چند این عشق هم مثل همه ی عشق ها از بین می ره... ولی توش اطمینانی هست که ( مثل بقیه ی عشق ها) از بین نمی ره... کاش می تونستم مادر باشم... می رم بخوابم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 تیرماه سال 1383 01:18
یکی بهم گفت که لیاقت عشق حقیقی رو دارم...شوخی نکرد . تعارف نداشت...کلی حال کردم...هر چند به روم نیاوردم. همون آدم گفت که مواظب وبلاگ نوشتن باشم... چون آدم هر چی به ذهنش می رسه رو خام می نویسه... منم گفتم خوب همینش خوبه دیگه!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 تیرماه سال 1383 22:30
پله ها را بالا می روی یکی دوتا و نمی بینی هر پله صندوقچه ایست که هیچ گاه باز نکردی اش.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 تیرماه سال 1383 18:08
تازگی به یه نتیجه رسیدم...اونم اتفاقی . داشتم واسه ی یکی خوابمو تعریف می کردم که پرسید زاویه ی دوربین از کدوم ور بود . فهمیدم که من تو هیچ کدوم از خوابام از چشم خودم نمی بینم . خودم رو می بینم . اونم با یه چهره ی دیگه!! ولی می دونم که خودمم! نمی دونم این چیه... هیچ وقت هم بهش فکر نکرده بودم. شاید اون آدمی که تو خواب...
-
به ساعت نوشته شدن مطلب دقت فرمایید
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1383 03:56
به هم نگاه نمی کنید . وقتی اون متوجه می شه تو نگاتو بر می گردونی و وقتی تو متوجه می شی اون نگاشو بر می گردونه . یک کلمه هم با هم حرف نمی زنین . شاید با همه حرف می زنی به جز اون . وقتی از در می ری بیرون تازه جرأت می کنین به هم خیره بشین . از نگاه هر دوتون یأس می باره . در بسته می شه . دیگه هیچ وقت همدیگه رو نمی بینین ....
-
آفلاین بخونین . دیگه کامنت برام مهم نیست
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1383 03:10
قصه ی آدم هایی که خرشان از پل گذشت یا قصه ی پلی که آدم های خر از رویش گذشتند... خشک و خالی از هم خداحافظی می کردن. پل شکسته بود. نه جوری که نشه از روش رد شد . توش یه چیزایی شکسته بود . مهندسا نمی دونستن چیه . ولی بود. شکسته ش بود. اول باید بهش قوت قلب می دادن . اون یه پل قوت قلب شکسته ی مالرو بود . بعضی وقتا می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 تیرماه سال 1383 02:30
دیروز رفتیم کفش بخریم. اونم از کجا! از پاساژ گلستان...رفتیم تو مغازه گفتیم آقا فلان کفش چنده؟ گفت ۵۶ . اون یکی؟ ۶۴ . گفتیم ارزون قیمت چی داری؟ گفت مثلاً؟ تو مایه های ۲۰ تومن...خندید.گفتم اشکال نداره آقا خدا بزرگ می شه. امروز رفتم سلمونی...آخرش گفت خوبه؟ گفتم فقط این اتصال سیبیلم به ریشم تقارن نداره...یه طرفش کم پشت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 تیرماه سال 1383 03:15
از این که درباره ی دوست داشن بنویسم خسته شدم. امروز یه آدمی رو add کردم. یه آدم که راجع بهش خیلی وقت پیش نوشته بودم. بهش این پیغام رو دادم: ?makan added you as a friend!!understood
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 تیرماه سال 1383 02:35
خراب شدم. هنوز یه سال نشده...چرا می گی گارانتی ندارم؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 تیرماه سال 1383 01:39
چراغ ها را خاموش کرده اند و شعر خوانده ای برایت دو انگشتی دست زده اند و رقصیده ای مامان عیدی هایت را برای مربی ات دسته گل خریده و نقاشی ات را با چسب زخم چسبانده به دیوار تا باز هم ادای بابا را که جلسه داشته در بیاوری و بخندند بخندند بخندند... بدبخت! همین کارها را کردی که بهت نوبل نمی دهند.
-
یکی از شعرهای شدید قدیمیم
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1383 22:49
صدایی گفت: در افق چیزی ست و ما دویدیم نفس نفس زدیم به افق نرسیدیم... چه احمقانه روی این کره به دنبال افق بودیم ما خسته بودیم ما تشنه بودیم. لحظه ای نشستیم اشک های همدیگر را نوشیدیم زندگی را فهمیدیم... ما درست روی افق نشسته بودیم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 تیرماه سال 1383 03:00
دغدغه ما این نیست که کسی از دستمون ناراحت می شه یا نه...عشق برای ما ابدی نیست و پیامدش فقط دک کردن معشوقیه با جواب نه ، و دوست داشتن و سپس دک کردن معشوقیه که می گه آره. اگه نمی فهمین چی می گم وبلاگ استامینوفن رو بخونین. شاید تو همون صفحه ی اول تکرار کلمه ی جنس مونث گویا ترین دلیل باشه. امروز یکی فهمید که من رو با یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 تیرماه سال 1383 13:09
امروز از عابری ساعت پرسیدم. دوستش دارم. امروز راننده تاکسی جواب سلامم را داد. دوستش دارم. امروز پیراهن کسی در خیابان شبیه پیراهن من بود. دوستش دارم. دیروز کسی به من گفت دوستم دارد و من گریه کرده بودم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 تیرماه سال 1383 01:51
البته . هر روز از تعداد بازدیدکننده هام کم میشه...من از دیگران هیچ چیز نمی خوام.چون اونا نمی تونن چیزی به من بدن.از دیگران چیزی نمی خوام، چون چیزی نمی خوام. ما دچار تعادل شدیم. هیچ وقت شاد نمی شیم . هیچ وقت ناراحت نمی شیم.ما به یه فیلم نیاز داریم که به گریه مون بندازه...به یه جوک که بخندونتمون...دوست دارم یه راهبه...