همان جا مردی را می بینی که نشسته و از چشم هاش خون می آید.
کس دیگری تنها ننشسته.
می خندد و می گوید چیزی نیست... مادرزادی است...
از تو می خواهد که بنشینی و کافه لاته ات را بخوری
کافه لاته ی این جا از همه ی چیزهای دیگرش بهتر است و
تازه اینترنت وایرلس مجانی هم دارد...
برایت حرف می زند و تمام مدت از چشم هاش خون می آید.
خوش صحبت است و چندتا از موهایش سفید شده.
قهوه ات که تمام می شود بلند می شوی که بروی
می گوید چرا؟...
جواب نمی دهی و می روی...
از مردهایی که شکم دارند خوشت نمی آید.