-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 بهمنماه سال 1383 01:09
وقتی وبلاگ نوشتن رو شروع کردم تصمیم گرفتم بی باک بنویسم.و همین کار رو کردم. احساس می کنم اون قدر که آدم ها برای من ارزش دارن من برای آدم ها ارزش ندارم،و آرزوم اینه که تو مغز آدمهای دیگه برم و بفهمم چرا... از این که تو کامنتام وبلاگ می نویسین واقعاً واقعاً واقعاً خوشحالم.مرسی آلما،مرسی روشن...نیما تو هم با اون کامنتت!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 دیماه سال 1383 23:02
حرف می زنم. چند ساعته که دارم حرف می زنم. سیگارت تموم می شه، صبر می کنم تا بعدی رو روشن کنی. حرف می زنم. * اگر فشار هوا تغییر کرد ماسک بزنید، اگر هواپیما سقوط کرد جلیقه ی نجات بپوشید، و اگر دلتان گرفت بغل دستیتان را بغل کنید. * دیگر بوی نویی نمی دهد کلاویه هایش بوی دست هایم را گرفته اند، پیانوام را می گویم! فکر کنم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 دیماه سال 1383 19:40
بدنم درد می کنه.تب دارم.فردا صبح امتحان دارم.از همه ی آدم های دور و برم که به خودم الکی می گم این با بقیه فرق داره حالم به هم می خوره.از همه.می خوام تنها باشم. از هر کسی که منو گول می زنه که تنها نیستم حالم به هم می خوره.تنهایی می خوام.می خوام بفهمم که تنهام...از تنها شدن حالم به هم می خوره...می خوام تنها بمونم.همون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 دیماه سال 1383 11:40
مرد نیستم اگه بذارم دوستای معمولی شیم.فکر کردی من مثل بقیه م؟ می بینم طرف پایه نیست ولش می کنم بره؟فکر می کنی تو واسه م مثل بقیه ای؟ مرد نیستم اگه وقتی گفتی نه لخت مادرزاد نرم تو برفای دیزین داد بزنم که عاشقم.بعد دراز نکشم تا وقتی که یا ببرنم بیمارستان،یا تیمارستان،یا تو بیای جمعم کنی... بابا بسه دیگه، چه قدر آدم باید...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 دیماه سال 1383 16:04
چند نکته: اگر در هوای سرد سرتان را بالا بگیرید سردتان نمی شود. مهدی و مهرناز در شب عروسیشان زشت بودند.مهدی مرا بغل نکرد. میانجیگری:هر آنچه به میانه ی جگر آغشته باشد،آنچه مربوط به درون جگر است. هفته ای سه بار رقص به مدت ۵ ساعت برای هر انسانی لازم گزارش شده است. وقتی گفتم بیا کاتش کنیم فقط می خواستم تو هم یه ذره دوستم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 دیماه سال 1383 21:45
متوجه یه مطلب جالب دیگه تو ارکات شدم. توی قسمت کارما برای trusty صورت خندان،برای cool یخ،و برای sexy قلب گذاشته.مثل این که علاوه بر تکنولوژی تعاریف هم تغییر کردن...پسر بجنب که کلی عقبیم! هر سه تا قلبِ n نفر فرندلیستم رو پر کردم.شاید به نظرم همه سکسی ان...؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 دیماه سال 1383 18:46
نمره هایم هر روز بیست تر می شوند، و شعرهایم جوادتر. ترم بعد بیست و یک واحد می خواهم، و یک وبلاگِ دات کام ... اااااااااااااااااااااااه...ولش کن! به عشق تو مشروط می شوم، و می دانم، شرط را از همین حالا باخته ام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 دیماه سال 1383 01:21
برای دومین بار تو زندگیم سوار هواپیما شدم.اولین بار خیلی بچه بودم...یادم نیست. با خانواده رفتیم اصفهان. این دفعه هم رفتم اصفهان. رفتم که تولد رفیق مالیخولیاییم رو بهش تبریک بگم. چه قدر سکوت رفیقم سنگین بود... اصفهان بچگی هام، سنگ های نور و کاشی های آبی با سکوت رفیقم خنثی می شد. در مرزها با هم راه رفتیم و حرف...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 دیماه سال 1383 00:58
با کامران حرف می زدم چند ماه پیشا... گفت یه روزی می فهمی که تنهایی...گفتم اینم از اون حرفای افسرده س.بهش گفتم مگه تو الان تنهایی؟گفتم من که فکر نمی کنم هیچ وقت تنها بشم.گفت خیلی طول نمی کشه... شاید خیلی آدم دوروبرت باشه،ولی می فهمی که تنهایی... کیا وبلاگ منو می خونن؟مهدی تو می خونی؟بهنام تو چی؟سیاوش ...؟عمو کامران تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 دیماه سال 1383 00:28
گرفتن یک عکس یک لحظه طول می کشد. صاف می نشینم و لبخند می زنم. بیخودی ساعت هایت را با عکس هایم تلف نکن، بیش تر از ک لحظه مهربان بودن برایم سخت است...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 دیماه سال 1383 00:58
وضعیتیه...کسی وبلاگمو نمی خونه...انقدر مزخرفات نوشتم توش که فقط دوست دارم به مطالب آرشیوم لینک بدم بگم:ببینین! اینا رو من نوشتم! مثل همیشه.چیزایی که کوچیکن برام مهمن،و چیزای بزرگ... مهم اینه که کدوم اتفاق بدتره،حتی اگه مهم نباشه مهمش می کنیم... جالب این جاس که اون چیزایی که برای من اتفاق بده برای انسان نرمال اصلاً...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذرماه سال 1383 14:18
(چراغ قرمز: رد نشو،فقط منتظر باش) جواب تمام سؤال هایم را در آستین داری ، جواب نگاه هایم پیشکش جوراب هایت که وقتی بهشان زل می زنم یعنی جوابی برای سؤال هایت ندارم بیخودی نگاهم نکن. (چراغ زرد:الکی منتظر نمان،الکی رد نشو،فقط کاری بکن) از سؤال هایت طفره می روم، بغلت می کنم. لا اقل انتظار دیدن جواب هایت را بیخودی نمی کشم......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آذرماه سال 1383 01:34
خسته ام. خوابم می آید... خاطره ات خودش را در چشمم اشکاویز کرده است، و مدام منتظر کسی ست که جلویش را بگیرد... می دانم. صندلی پلک را از زیر پای تصویر تو نباید کشید! چند وقتی ست که اشک هایم تنگ شده اند و پلک هایم سنگین. (تقصیر وزن خاطره ی توست شاید...) خسته ام... خوابم می آید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آذرماه سال 1383 01:11
درد مژده ی خوبی بود روزهایی که ورزش نداشتیم. تب هم اگر همراهش بود که دیگر... عشق مژده ی خوبی ست، برای روزهایی آرام و احمقانه ام. تب هم اگر همراهش باشد که دیگر... برایم تمام روزها را ورزش بگذار، قول می دهم تمام گواهی هایم را پاره کنم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آذرماه سال 1383 00:05
دلم برای دوستای بیچاره م می سوزه. اگه مثل من احمق باشن و نخوان کسایی رو که دوست دارن ناراحت کنن و من رو هم دوست داشته باشن، اون وقت در تمام مدتی که با منن عذاب می کشن... چون باید مواظب تک تک حرکاتشون باشن...بیچاره ها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1383 13:07
خسته شدم از این دنیای تکراری، دنیای خواستن ها و توانستن ها... و از تمام این تکرارها تنها به تو پناه می برم برای خواستن، و نتوانستن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذرماه سال 1383 00:40
شیمی خوندی؟می دونی کمپلکس فعال چیه؟وقتی دو تا عنصر دارن با هم ترکیب می شن،در اوج کنش شیمیایی حالتی براشون پیش می آد که اتم ها شون نه مال خودشونن نه مال ماده ی جدید. من الان تو یه کمپلکس فعالم. بنابر این هیچ کس نمی تونه بگه من الان چیم.از این که با مطالبم دیگران رو سرگشته کنم خوشم نمی آد. جدیداً حس می کنم می دونم از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذرماه سال 1383 00:31
دیشب به یکی در جواب ایمیلش گفتم اگه کسی رو دوست داری براش دو کار بکن: ۱ـ ازش انتظاری نداشته باش. ۲ـ بهش حق بده. فکر کنم نیاز به تصحیح داشته باشه.اولاً که منظورم از دومی همون اولیه.پس نمی خواد راجع بهش فکر کنین. دوماً این که راجع به کسای که دوستشون ندارین هم همین رفتار رو اتخاذ کنیم! ها؟ (تو کامنت ها هم با هم دعوا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1383 23:38
می خوام یه بازی جدید با مهم ترین چیز در زندگیم (یعنی روابطم) بکنم. ۱ـ به همه چیزهایی که ممکنه ناراحتشون کنه رو بگم و بخندم. ۲ـ وقتی کسی به من چیزی می گه که قاعدتا باید ناراحت شم بخندم. پ ن: این طرح دزدیه.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1383 12:51
قلب تو سنگ است هر چه قدر هم که دریایی باشد... ولی ما هیچ گاه از هم جدا نخواهیم شد... سنگ بزرگ علامت نزدن است. پ ن: گوئیا بروبکس از مدولاسیون من خوششون نیومده...هیشکی کامنت نمی ده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 12:09
شما دارید رسماً وبلاگ لا ابالی ترین آدم جهان رو می خونین.امروز از زور شاش نیم ساعت پیش از خواب بلند شدم.چای و بیسکوییت خوردم،سمفونی تهران علیرضا مشایخی رو گوش دادم و کلللللللللللللللللللللی خندیدم... الان اومدم دارم child in time گوش می دم ببینم می تونم بخونمش یا نه. یه پرده کم دارم! این یارو تا لا دیز می خونه،من تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 01:14
بهترین حالتش می دونی چیه؟ اینه که کلاس صبحت رو بپیچونی... واسه خودت ول بچرخی... واسه رفیقت فلان سی دی رو بزنی... هیچ کدوم از کارات رو برنامه نباشه...آخر شب هم بشینی پای کامپیوتر و یه خزعولی تو وبلاگت بنویسی که تا حالا ننوشته باشی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آذرماه سال 1383 00:30
اگه بگم حرفی برای زدن دارم... دروغه.فقط یه چیز...دوست دارم از مینوری در بیام. می خوام مدولاسیون کنم بزنم تو ماژور...اگه بشه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1383 11:14
شروع می کنن به دویدن.تو سر پایینی.و موقع دویدن این حرفا رو می زنن. ـ من هیچ وقت تو خیابون نمی دوم چون ممکنه یه ماشین احمق با سرعت زیاد بیاد و لهم کنه...و من هنوز خیلی کارا دارم که انجام بدم... بیا تو پیاده رو... ـ برای دیگران تعیین تکلیف نکن... من همه ی کارایی رو که باید انجام می دادم انجام دادم. ـ اِ... می دونی اگه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 آبانماه سال 1383 23:33
خیلی وقته رو کاغذ ننوشتم. یا ننوشتم، یا اگه نوشتم تو وبلاگ نوشتم.باید با کاغذ آشنا بشم. با خودکار...می دونی به چی فکر می کنم؟ به دکترها...به معلم ها... و مهندسین برق! به این که کیا واقعاً به انسان ها کمک می کنن. و به این که موزیسین ها چه قدر به انسان ها کمک می کنن. دکترا آدمایی که باید بمیرن رو زنده نگه می دارن، و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 آبانماه سال 1383 01:46
ـ می دونی من با کدوم خرمالوها حال می کنم؟ ـ نه ... ـ اونایی که هسته داره. ـ چی؟ خرمالو که هسته نداره...؟ ـ به... تو که تو خونه تون درختشو داری... ـ آره... ولی هیچ کدوم از خرمالوهاش هسته نداره... ـ برو ... جدی می گی؟ ـ مطمئنی خرمالو رو می گی؟ با زرد آلو اشتباه نگرفتی... ـ نه بابا... اُسکولیا... ـ من که باور نمی کنم. ـ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آبانماه سال 1383 00:07
وقتی از اوی پل فرهنگ رد می شم، یه لحظه فکر می کنم که اونجا بغلت کردم، تو چسبیدی به گاردریل و من دارم از بالای شونه هات اتوبان نیایش رو نگاه می کنم... شک می کنم که این عشقه... یا خودخواهی...بعد دیگه فکر نمی کنم.خودم رو می بینم که روی پل فرهنگ بغلت کردم و از روی شونه ت نیایش رو نگاه می کنم. آه می کشم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 آبانماه سال 1383 02:28
اُرکات می توانست بهانه ای باشد که چهره ام را خواه ناخواه هر چند وقت یک بار (در پروفایل خشک و خالی ات)ببینی... (به شرط این که آنقدر خوش شانس باشم که جزو آن هشت نفر قرار بگیرم...) اُرکات اکنون تنها انتظاری بیهوده ست، برای مردی که... (هر چند قول داده ای ولی) هیچ وقت به دعوتش جواب مثبت نخواهی داد. پ ن : هنوز مریضم. پ ن :...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آبانماه سال 1383 22:10
مریضم. تمام روز رو خوابیده م. هیچ کاری نکردم. یه خرده فکر کردم. یه خرده تلویزیون نگاه کردم. و یه خرده فکر کردم... فقط خوابیدم. خواب دیدم. و فکر کردم.یه همه ی مریض شدن هام فکر کردم. به این که اگه فردا هم مثل امروز هیچ کاری انجام ندم. مریض باشم. و فکر کنم... احساس می کنم تو مخم یه چیزایی وول می خورن. به خاطر همین شاد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1383 16:00
داشتم دفتر شعر خیلی قدیمیم رو ورق می زدم... این شعر رو تابستون ۷۹ نوشتم.می خواستم بخوابم.چراغ خاموش بوده... روشنش نکردم.مداد رو ورداشتم و اون جایی که نخ بوده باز کردم و شروع کردم به نوشتن. تازه فهمیدم که جدیداً از خودم دزدی ایده کردم.این ورژن قدیمیه: پشت هر آینه فردی ما را با نقابی جیوه ای می نگرد، و ما خود را در پس...